من بیمار پرحرفیام. زیاد روی صندلی جابهجا میشوم و وقتی می گویید بگو:آآآ... دهانم را بهاندازه باز نمیکنم. همۀ اینها را خوب میدانم؛ اما بعضی مریضها اینجوریاند. باید مریضهای بدی مثل من باشند تا شما مریضهای خوب را تشخیص بدهید؛ اگر همه مثل هم باشند، شما کسل میشوید.
خانم دکتر! متهای که داخل دهانم بردهاید، صدایش واقعاً اعصاب خردکن است و ترسناک. شما گفتید دندان ششم بالایی، پوسیدگی جزئی دارد و حفرۀ کوچک درونش دارد رشد میکند. من از پوسیدگی بدم میآید. حالا چه در دندانهایم باشد، چه در دلم.
در روزنامه خوانده بودم تا 20 سالگی خطر پوسیدگی، دندانها را تهدید میکند و بعد از آن بیشترین خطر مربوط به بیماریهای لثه است. نمیدانم چرا حس میکنم هرچه سنم بالاتر میرود، دلم است که بیشتر پوسیده میشود و حفرههای سیاه بیشتر در دلم جا باز میکنند تا دندانها...
خانم دکتر! من مریض پرحرفیام، درست است! اما دلم میخواست فکرهایم را به شما بگویم. بهنظرتان جالب نیست که پوسیدگی دندان، کار شیرینیها ست و پوسیدگی دل، شیرینکاری تلخیها.
خانم دکتر! نشستن روی صندلی چرم، در عصر دمکردۀ تابستان تجربۀ دلچسبی نیست؛ اما حرف زدن با شما چرا! من مطب شمارا دوست دارم؛ که خنک است و بوی خمیردندان نعنایی میدهد. نگران نباشید. کارم که تمام شود، صندلی را فرزتر از هر متهای برای بیمار بعد خالی میکنم و قول میدهم وقت بیرونرفتن، وسط اتاق مکثهای معنیدار نکنم.
نیازی به اخم و تخم نیست؛ خودم میدانم حالا آنقدر بزرگ شدهام که دیگر مستحق دریافت شکلاتهای پیچپیچ نباشم!